بهانه‌هايي براي زيستن در زادگاه

مهدي موسوي نژاد
mousavionline80@yahoo.com

بهانه‌هايي براي زيستن در زادگاه



پل‌هاي حقير شهر ما، كمي بيش‌تر از حد معمول اين قبيل شهرهاي كوچك‌اند. حتي براي كساني مثل من، كه از زماني كه چشم باز كرده‌ام، تا حالا كه مردي ميان‌سال به حساب مي‌آيم، رنگ آن طرف دروازه‌هاي شهر را نديده‌ام و به اقتضاي ملال بيش از حد تواني كه دارم، كاري جدي‌تر و تحمل‌پذيرتر از گز كردن كوچه‌خيابان‌ها و پرسه زدن در محله‌هاي غريب شهر ندارم هم ممكن است پيش بيايد كه در طول يكي از شب‌گردي‌هاي ديرهنگامم، يكي از آن جديدهايش را ببينم كه سر راهم سبز شود و مانند سگي كه نواله‌اي گدايي مي‌كند، واداردم كه امتحانش كنم. اين مسئله هيچ ربطي به پايان‌ناپذير بودن شهر ما ندارد. مي‌گويم «پايان‌ناپذير» و اين، بدون شك سؤالي را در ذهن به وجود خواهد آورد. بايد بگويم اين‌كه مردم شهر و از جمله خود من، هميشه شهرمان را شهري كوچك مي‌دانيم، هرگز به اين معني نيست كه مي‌توانيم حد و مرزي براي خانه‌هاي درهم‌تنيده و به‌هم‌پيچيده‌ي آن قايل شويم. به‌راستي هم نمي‌توان ادعا كرد كه ممكن نيست مثلاً همان‌طور كه در اتومبيل نشسته‌ايد و در شهر گردش مي‌كنيد، يك‌باره با محله‌هايي نامكشوف و مردمي كه آن‌قدر از فرهنگ بوميان شهر فاصله دارند، كه جوانان حق دارند آن‌ها را مريخي بدانند و حتي به زباني غير از زبان ما سخن مي‌گويند، مواجه شويد. و اين به‌خوبي روشن مي‌كند كه مطلبي كه درباره‌ي دروازه‌هاي شهر و رنگ آن طرف ديوارهايش گفتم، چيزي جز يك مجاز نبود؛ يك مجاز مؤمل.
هيچ كس، حتي معروف‌ترين لاف‌زن‌هايمان را نديده‌ام كه بتواند ادعا كند توانسته است تا جايي كه خيابان‌ها و محله‌ها و پل‌ها و خانه‌هاي به‌هم‌پيوسته‌ي شهر تمام مي‌شوند، سفر كند. و واقعاً هم چنين ادعاي بزرگي در حد ما مردم بدوي نيست. و همين مطلب است كه مردم منطقه‌اي را كه من در آن ساكن‌ام، واداشته تا در خيال خود، محدوده‌اي براي زادگاه خودشان انتخاب كنند. محدوده‌اي چنان دقيق، كه شنيده‌ام قسمتي از مرز آن از ميان خانه‌اي مي‌گذرد؛ خانه‌اي در ميان خانه‌هاي ديگر، كه چفت در چفت هم، روي پلي كه در طول رودخانه پيش مي‌رود، ساخته شده‌اند.
اما چيزي كه ذهن من را، بيش از آن‌كه از چنين مسائلي برمي‌آيد، به خود مشغول كرده، نامعلوم بودن دروازه‌هاي واقعي شهر يا پيش‌روي نامعمول خيابان‌ها و محله‌هاي آن نيست؛ پل‌هايي است كه به گونه‌اي شگفت، مثل قارچ در همه جاي شهر مي‌رويند و هيچ نمي‌توان فهميد چه وقت بنا مي‌شوند و مهم‌تر از آن، مصرف واقعي‌شان چيست. و همين دل‌مشغولي است كه باعث مي‌شود، خصوصيات شهر را موبه‌مو در نظر بياورم و به اين اميد ـ‌شايد واهي‌ـ باشم كه شايد زماني به راز نامكشوف آن پي ببرم.
از ميان شهر، رودخانه‌اي مي‌گذرد كه هرچه جلوتر مي‌رود، وسعت بيش‌تري مي‌گيرد و به همين دليل، محل دقيق به دريا ريختنش نامعلوم است. چند كيلومتر جلوتر از آخرين محله‌هايي كه زبان مردمش تا حدودي براي ما مفهوم است (جايي كه مرز ساختگي شهر كوچك ما، از همان حوالي مي‌گذرد)، رود چنان پهنايي مي‌يابد كه آن سويش به چشم نمي‌آيد و با اين حال، در همان مناطق هم، رونده است و به سمت دريا جريان دارد.
همين رود است كه جولان‌گاه اصلي پل‌هاي متنوع و گاه، دلهره‌آور شهر ماست. از پل‌هاي بتوني عريض كه بر آن تعداد بي‌شماري شهرك مسكوني ساخته شده گرفته، تا پل‌هاي چوبي و ريسماني معلق، كه تا به حال نديده‌ام كسي جرئت گذشتن از آن‌ها را داشته باشد. چنين تنوعي، تا مناطق دوردستي كه مرز رودخانه و دريا گم مي‌شود هم ادامه دارد؛ بي هيچ كم و كاستي. و اين‌ها همه، فقط پل‌هايي هستند كه بر رودخانه سوارند. اما قدمت و تنوع اين پل‌ها مرا در اين عقيده‌ام ثابت‌قدم مي‌كند كه دليل وجود بسياري پل‌هاي ديگر در شهر و حتي جاهايي كه فرسنگ‌ها با رود فاصله دارند نيز، وجود همين رودخانه‌ي وسيع است. كتاب‌خانه‌ي بزرگ شهر، جايي كه براي تفكرات و تأملاتم درباره‌ي وضع غريب شهر برگزيده‌ام نيز، روي يكي از همين پل‌هاي بي‌انتهايي قرار دارد كه بر رودخانه سوارند. اين پلِ سه‌طبقه، از كرانه‌ي رودخانه، در جايي كه مرز رودخانه و دريا گم شده است، شروع مي‌شود و هنوز نتوانسته‌ام بفهمم به كجا مي‌رسد. كرانه‌ي رودخانه به‌ظاهر تنها جاي دسترس‌پذيري است كه مي‌توان اطمينان داشت روي هيچ پلي قرار نگرفته؛ گرچه هيچ وقت راهي نديده‌ام كه بتوانم به آن‌جا بروم. كتاب‌خانه در طبقه‌ي اول و زير دو بخش ديگر پل، كه محل عبور اتومبيل‌ها و مسير عبور مترو شهري است، قرار دارد و به همين دليل هميشه اطراف آن شلوغ و پرجمعيت است. اما همين كه به درون آن قدم بگذاري، همه‌ي صداها و سياهي جمعيت محو مي‌شوند و تالار زيبايي را مي‌بيني كه كتاب‌ها رديف به رديف، در قفسه‌هايي چوبي، كه شكل ظاهرشان بي‌شباهت به پل‌هاي شهر نيست، چيده شده‌اند.
هميشه براي اين مسئله متأسف بوده‌ام كه با همه‌ي عظمتي كه كتاب‌خانه دارد، من تقريباً تنها كسي هستم كه به آن رفت و آمدي دارم و گاه اين طور مي‌پندارم كه كتاب‌خانه را هيچ وقت كسي جز من و پيرمردي كه تقريباً نابينا بود و با اين حال، مدام به جاهاي مختلف آن سرك مي‌كشيد، نديده است. اما يك روز به مسئله‌اي پي بردم كه گمان مي‌كنم بر من روشن كرد كه چرا كتاب‌خانه خلوت است؛ به‌راستي اگر آن‌چه به آن پي برده بودم، دليل واقعي‌اش بوده باشد.
روزي بود كه تصميم گرفته بودم سراغ كتاب‌هاي كتاب‌خانه بروم تا شايد بتوانم چيزي بخوانم كه ذهنم را براي حل مسائلي كه درگيرش بود، ياري كند. مي‌دانستم كه كتاب‌خانه، كتاب يا جزوه‌اي درباره‌ي شهر و اطلاعات شهري ندارد؛ گرچه شايد آن وقت توجه نداشتم كه آن‌ها چيزهايي نبودند كه بتوانند كمكم كنند. قدمت بسيار كتاب‌خانه كه مشهور و معروف بود، باعث شده بود كه در كتاب‌خانه به دنبال چنين كتاب‌ها و جزوه‌هايي نباشم. اما اتفاقي كه قصد شرحش را دارم، نمي‌تواند مانع شود تا ثمره‌ي تمام كوشش‌هايم براي به دست آوردن اين اطلاعات را به دور بريزم.
گرچه منابع رسمي شهر، مدت‌هاست از ارايه‌ي هر نوع آماري، از جمعيت شهر گرفته تا فهرست مراكز خدماتي و غيره، ناتوان شده‌اند، اگر درست در خاطرم مانده باشد، آخرين آمارگيران آماتور، حدود سيصد و سي نوع پل را در شهر شناسايي كرده بودند و با طمطراقي پرهيزناپذير و البته ناشايست، از پيش‌رفت صنعت معماري و يكه‌تازي اين هنر در شهر به خود باليده بودند. به‌راستي هم برخي پل‌ها، چنان عجيب ساخته شده‌اند كه مي‌توانند ناظران را ساعت‌ها سرپا و خيره به خود، نگاه دارند؛ پل‌هاي بتوني، پل‌هاي معلق، پل‌هاي معوج، پل‌هاي شيشه‌اي تزييني، پل‌هاي دُرهم، پل‌هاي آپارتماني و زيرپل‌ها، كه قسمت‌هاي مختلف يك ابرپل را به هم متصل مي‌كند.
از اين‌ها بگذريم، براي من، مسئله‌ي واقعي به‌راستي اين است كه هيچ وقت نمي‌توان فهميد كه اين پل‌ها ما را به كجا مي‌برند. واقعاً هم، اين‌كه آن سوي اين پل‌ها چيست، براي مردم ما بي‌اهميت است؛ هرچند تعداد كساني كه واقعاً به اين مسئله بينديشند، بسيار كم است. فراواني پل در شهر ما، مردم را از معناي حقيقي آن غافل كرده؛ تا آن‌جا كه اين مردم نفرين‌شده كه بي‌توجهي كورشان كرده، غافل از اين‌كه مصرف اصلي پل چيست ـ‌مصرفي كه در همه جا شناخته‌شده است‌ـ به روي پل‌ها خانه و ساختمان بنا مي‌كنند و اين كار را چنان با خيال راحت و فراغت بال انجام مي‌دهند كه مو را به تن انسان راست مي‌كند. واقعاً چه طور مي‌توان تا اين اندازه بي‌غم و حيوان‌صفت بود؟ من هميشه اين آدم‌ها را ‌ـ‌هرچند شايد مسئله كاملاً متفاوت باشد‌ـ به كسي تشبيه كرده‌ام كه كنار يكي از تابلوهاي كوچكي ايستاده باشد، كه معمولاً اول هر پل هست و بر آن نام آن پل و عكس كوچكي از آن پل كه در اطلس شهر چاپ شده است، وجود دارد و گمان كند كه پل واقعي همان شكل زيرِ نام است. به‌‌راستي من چنين انساني را ديده‌ام. وقتي به او رسيدم و از او خواستم به من براي پيدا كردن پلي كه به دنبالش بودم، كمك كند، دست كرد توي جيب پالتوش و تابلو كوچك پل را درآورد و به من نشان داد و بعد، طوري كه بخواهد حرفي را به طور خصوصي به من بزند، گفت: «من پل را برداشته‌ام... مي‌فهمي؟ نبايد به كسي بگويي ولي اگر كار مهمي داري مي‌توانم چند لحظه‌اي آن را به تو بدهم.» از اين قبيل مردمان در شهر ما بسيارند؛ نه به‌واقع و راستي، بلكه در تشبيه و مجاز. و اين به‌راستي مايه‌ي خشم و نفرت است. شايد در واقعيت آن، كمي دل‌سوزي برانگيزد و البته مقداري خنده و شادي خاطر، اما آن‌چه به اين قضيه تشبيه مي‌شود، فقط زجر برمي‌انگيزد و نفرت. من به اين مسئله زياد فكر كرده‌ام و نتيجه‌ي وحشتناكي كه در يكي از اين تأمل‌ها گريبانم را گرفت اين بود كه اين هجوم بي‌سرانجام پل‌هاست كه مردم ما را به چنين وضعي دچار كرده است.
آن روز، از روي صندلي‌ام بلند شدم و يكي از نزديك‌ترين كتاب‌ها را برداشتم. تا آن وقت، اصلاً متوجه شكل كتاب‌ها و كيفيت چينششان نشده بودم. حتي به آن‌ها نگاه هم نمي‌انداختم. كتابي كه برداشته بودم، جلدي آبي‌رنگ داشت و هيچ چيز روي عطف و پشت جلد آن نوشته نشده بود. بعد از خواندن مقدمه‌ي آن متوجه شدم كه نويسنده‌ي آن مردي بوده بورخس‌نام كه در سال‌هايي دور و نامعلوم مي‌زيسته. معلوم نبود چه كسي آن مقدمه را در چند صفحه‌ي ابتدايي كتاب نوشته بود. اما اين مسئله برايم جالب بود كه بدانم نويسنده‌ي آن مقدمه كيست. و اين فقط به اين دليل بود كه جمله‌اي از متن مقدمه نشان‌گر آن بود كه نويسنده‌ي آن كسي از هم‌شهريان من بوده است. آن جمله، كه زير آن خط كشيده شده بود، چنين بود: «من خودم به‌شخصه، بارها آرزو كرده‌ام كه بورخس زنده بود و شهر ما را مي‌ديد تا بداند رؤياهايش زماني به حقيقت خواهد پيوست.» همين مقدمه‌ي چندصفحه‌اي و به‌ويژه اين جمله باعث شد كه ميل بسياري به خواندن كتاب پيدا كنم.
كتاب با اين عبارت آغاز مي‌شد: «جهان، كه ديگران آن را كتاب‌خانه‌ مي‌نامند، از تعدادي نامشخص، يا شايد نامتناهي، تالار شش ضلعي تشكيل شده است.» اين‌كه صفحات ابتدايي كتاب، شرح كتاب‌خانه‌اي بود كه ويژگي‌هايي دلهره‌آور و اغلب، آشنا داشت، برايم چندان اعجابي نداشت. اما عنوان اين بخش، برايم بسيار مهيج و عجيب بود. «كتاب‌خانه‌ي بابل» اصطلاحي بود كه براي كتاب‌خانه‌ي شهر در زبان مردم افتاده بود و هيچ وقت نفهميدم كه آيا اين مسئله صرفاً يك تصادف بوده است يا چيزي فراتر از آن. عنوان بخش دوم، «كتاب شن» بود كه هيچ‌گاه نتوانستم آن بخش و بخش‌هاي بعد را كه ‌ـ‌اگر بخواهم از عنوان‌‌هايشان نتيجه بگيرم‌ـ‌ درباره‌ي مسائلي نظير جاودانگي و ابديت و امر مطلق بود، بخوانم. بخش‌هاي بسياري از متن بورخس برايم نامفهوم بود اما از آن‌چه از بخش اول كتاب فهميدم به راحتي مي‌شد چنين نتيجه گرفت كه كتاب‌خانه‌ي بابل خصوصياتي منحصربه‌فرد و ناممكن داشته است. كتاب‌خانه‌اي بوده بي‌پايان كه در آن هيچ دو كتابي مانند هم نبوده است و رمز آن اين‌گونه بيان شده است كه «كتاب‌خانه شامل تمام كتاب‌هاي ممكن است... يعني هرچه را مي‌شود بيان كرد، در تمام زبان‌ها. همه‌چيز؛ تاريخ دقيق آينده، حسب حال‌ ملايك مقرب، فهرست صادقانه‌ي كتاب‌خانه، هزارها و هزارها فهرست دروغين، اثبات نادرستي اين فهرست‌ها، اثبات نادرستي فهرست واقعي، انجيل گنوسي راهبان باسيلي، تفسير اين انجيل، تفسير تفسير اين انجيل، شرح دقيق مرگ تو، ترجمه‌ي هر كتابي به تمام زبان‌ها، درج هر كتابي در تمام كتاب‌ها...» بي‌پايان بودن كتاب‌خانه‌اي كه بورخس درباره‌ي آن نوشته بود، ترس و تنهايي مرا بيش‌تر كرد و افكار آشفته‌اي كه بعد از آن به ذهنم آمد، مانع شد كه بتوانم خواندن كتاب را از سر گيرم.
اين اولين و تا مدت‌ها تنها باري بود كه كتابي از كتاب‌ها را برداشتم. دليل امتناعم از اين‌كه به ديگر كتاب‌ها دست بزنم، چيزي بود كه موقع گذاشتن كتاب در قفسه متوجه شدم. همه‌ي كتاب‌ها به يك اندازه و يك شكل و يك رنگ بودند و پشت هيچ كدامشان هم نامي نوشته نشده بود. تصور اين‌كه كتاب‌خانه‌ي بزرگ شهرمان تنها داراي يك كتاب مكرر باشد، خيلي راحت مي‌توانست به آشفتگي فكري‌ام دامن بزند و بهره‌اي را كه از خواندن كتاب بورخس برده بودم يا مي‌بايست مي‌بردم، بر باد دهد.
بعد از آن روز، باز هم براي نشستن و انديشيدن به كتاب‌خانه مي‌رفتم اما ديگر هيچ وقت نخواستم كتابي بردارم و بخوانم. نشستن در قسمتي از يك پل از پل‌هاي بي‌نهايت شهر و انديشيدن به اين‌كه وضع غريب شهرمان چه معنايي مي‌تواند داشته باشد، تنها كاري شده بود كه مي‌توانستم بكنم، و اين‌كه روزي بتوانم نتيجه‌ي اين تأملات را بنويسم، تنها وسوسه‌ي زندگي‌ام.
هميشه در طول قدم‌ زدن‌هاي بي مقصدم، در دالان‌هاي كتاب‌خانه به دنبال جايي مي‌گشتم كه اگر نوشتن تأملاتم تمام مي‌شد، بتوانم آن را در آن جاي دهم اما هميشه خستگي زياد مانع اين مي‌شد كه بتوانم كار را تمام كنم. بعد از مدت‌ها پيرمرد نيمه‌كور را ديدم كه كنجي نشسته بود و مشغول نوشتن چيزهايي در يكي از همان كتاب‌هاي هم‌شكل بود. سرش را تقريباً به قلمش چسبانده بود و ابروهايش را بالا داده بود و مي‌نوشت. فكري به ذهنم رسيد. با عجله، يكي از كتاب‌هاي داخل قفسه را برداشتم تا ببينم جايي خالي براي نوشتن دارد يا نه. كتاب‌ را باز كردم. در آن وقت، از درست بودن حدسي كه مدت‌ها قبل، درباره‌ي يكي بودن تمام كتاب‌هاي كتاب‌خانه زده بودم، چندان تعجبي نكردم. كتاب را ورق زدم. در آخرين صفحه‌ي نوشته‌شده‌ي كتاب، توانستم كلماتي را بخوانم كه آهسته آهسته، بر صفحه‌ي سفيد نقش مي‌بست. كلماتي كه پيرمرد با كندي و زحمت بر كتابش مي‌نوشت، چنين بود: «اكنون كه چشمانم به‌سختي قادرند آن‌چه را مي‌نويسم، بخوانند، آماده مي‌شوم تا در چند فرسخي آن چندضلعي كه به دنيا آمده‌ام، بميرم. تا بميرم، دستان پرهيزگاري پيدا خواهد شد كه مرا از بالاي نرده‌ها پرتاب كند. گور من، فضاي بي‌پايان خواهد بود. بدنم مدتي طولاني فرو خواهد افتاد و بر اثر باد حاصل از سقوط كه بي‌پايان است، تباه خواهد شد و از ميان خواهد رفت. تأكيد مي‌كنم كه كتاب‌خانه بي‌پايان است. و مسلم است كه در قفسه‌اي از دنيا، كتاب كلي بايد وجود داشته باشد. از خدايان ناشناخته تمنا مي‌كنم كه يك انسان ـ‌حتي اگر تنها يكي باشد و هزاران سال پيش‌ـ آن را در دست‌هايش گرفته باشد و آن را خوانده باشد. اگر افتخار، فرزانگي و شادي براي من نيست، باشد كه براي ديگران باشد. باشد كه بهشت وجود داشته باشد، حتي اگر جاي من در دوزخ باشد. باشد كه من بي‌حرمت و شرمنده باشم، به شرط اين‌كه در يك موجود، در يك لحظه، كتاب‌خانه‌ي عظيم تو حقانيت يابد.» بدون معطلي، روي صندلي نشستم و از چند صفحه جلوتر، شروع به نوشتن كردم.
از آن روز، سعي كرده‌ام به نتيجه‌اي درست و منطقي درباره‌ي وضعيت زندگي در شهر زادگاهم برسم و آن را بر صفحات سفيد كتاب، ثبت كنم. نمي‌دانم كوششم تا چه حد نتيجه داده است، اما چيزي كه به آن ايمان دارم اين است كه حالا در گوشه‌اي از كتاب‌خانه‌اي بي‌پايان،‌ روي يكي از بي‌شمار پل‌هاي بي‌انتهاي شهري كه در آن زاده شده‌ام، نشسته‌ام و همين كه نقطه‌ي پاياني نوشته‌ام را بگذارم، برخواهم خاست و براي هميشه اين‌جا را ترك خواهم كرد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33726< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي